ليلي و مجنون
يكي، دو ماهي بود كه تصميم گرفتهبودم عاشق كسي بشوم. راستش، تقصير خودم نبود. هر وقت از جلوي كتـابفروشي آقاي محمدي رد ميشدم انگـار شيطان دستم را ميگرفت و مرا ميكشاند داخل كتابفروشي و يكراست ميبرد به طرف قفسهء كتابهـاي داستـان و بعد يكي از كتابهـا را درميآورد و ميداد دستم، من هم مجبور ميشدم آنرا ورق بزنم و بخرم و بعد نميدانم چطوري بود كه هر وقت كتابي ميخواندم دلم ميخواست عاشق بشوم. بالاخره هم تصميم گرفتم همين كـار را بكنم چند روزي گشتم دور و برم تـا خوش قيـافهترين دختر محلهمـان را پيدا كردم. دم دستترين دختـري كه ميشد بيدردسر عـاشقش شد...
ادامه مطلب ...